بنام پروردگار حی و توانا
امروز دوباره یاد روزای گذشته افتادم، دیگه مثل قبلا برام سخت نیست ولی باز با یادگذشته از خودم بدم میاد ولی دست خودم نبود راهی رو که انتخاب کرده بودم رو باید تا آخرش می رفتم مهربونیاش عاشقم کرد همه کاراش حرفاش همونی بود که من میخواستم... بهش بد کردم میدونستم عاشقانه دوسم داره ...ولی...اه خیلی دوست داشتم زندگی همونطوری که ما میخواستیم بشه ولی سرنوشت یه راه دیگه رو برام تعیین کرده بود.. هنوزم دوسش دارم ... یه وقتی احساس میکنی با تمام وجود دوسش داری نمیتونی دوریشو تحمل کنی فقط وفقط میخوایی با اون باشی اصلا برات مهم نیست چی پیش میاد فقط اینو میدونی که دوسش داری و نمیتونی ترکش کنی... ولی واقعیت اونی نیست که تو میخوایی... البته عاشق بودن و دوست داشتن 2 مبحث جداگونه باید باشه،به نظر من عاشقی آدم رو کور می کنه و جز اون نمیتونی کسی رو ببینی و بخوای و بپذیری ولی دوست داشتن عشق+منطق معنی میشه ،به طورکلی یعنی دوست داشتن و پذیرفتن هر چی که در نظر طرف مقابل وجود داره. الان به این رسیدم که همه چیز عشق نیست عشق فقط یه بار تو زندگی آدم پیش میاد، تو این دنیای بزرگ فقط یه نفر هست که همون اخلاقی که تو میپسندی رو داره ...من اونو پیدا کردم ولی نمیتونستم باهاش باشم...ولی علاقه و دوست داشتن تو زندگی بوجود میاد این زندگی میتونه پایدار تر از زندگی که با شور اشتیاق شدید شروع میشه بشه؟؟ ع . و:شما راهنماییم کنین به نظر شما من اشتباه کردم؟!
بالای صفحه |